قصه آفتاب

  

در اون شب سرد زمستانی

که قلب شاپرک قصه سردی اشکهای

مادر بزرگ را قاب می گرفت

خنده کردیم

وشاپرک گرم شد

واو نیز خندید

وما گرم شدیم

در اون شب سرد زمستانی

آفتاب سالها بودکه خودش راگم کرده بود

وخاطرات مسافر نقشه قصه خورشیدرا

مرور می کرد

ازبرمی کرد

وما نیز فکرهای سبز بشارت را لای کاغذی سپید

با کوهی از گلهای زرد آفتاب گردان

وعطر گل یاس حیاط

پیچیدیم

وبه رسم عادت هدیه کردم

به لب حوض کودکی آسمان

تا وقتی آفتاب از لب پشت بام

خانه همسایه سرک می کشید

پدر سهراب که روزگاری پاسبان بود

اورا در تابلویی از تماشگه افق دستگیرکند

وبه حکم زور هم اگه شده

اورا به مهمانی خانه آفتابی دل ما آورد

تا آسمان یخ بسته شعرهایم

آفتابی شود